خاطره ای از شهید قربانی شده منا به روایت مادر شهید رضا زلفخانی

مادر شهید :
اولین پیام من به خانواده محترم شهدا زنده نگهداشتن یاد و خون این شهدا است ،تمام مادران باید هدفشان این باشد .
رضا هنوز کودکی بیش نبود که یک شب در خواب دیدم سه خانم آمدند و روبروی من نشستند و گفتند این بچه را به ما بدهید تا به همراه خود ببریم و در منا قربانی کنیم .من این خواب را فراموش کرده بودم تا اینکه او بزرگ شد. قبل از انقلاب افکار ضد رژیمی و شاهی داشت یک روز که خانه نشسته بودیم رضا عکس شاه را دید و گفت من می آیم و تو را از تخت می اندازم. من ناراحت شدم و ترسیدم و گفتم این حرف را می شنوند و به دیگران می گویند .یک شب در خواب دیدم که رضا شهید شده و آن زمانی بود که رضا در کردستان خدمت می کرد. من از دیدن آن خواب آشفته و ناراحت شدم روز بعد که رضا آمد به او گفتم در خواب دیدم تو شهید شدی .رضا با خوشحالی گفت: مادر دوستانم می گفتند که در خواب دیده اند که من شهید شدم. مادر توصیه ای که به تو دارم این است که تو تحمل کنی. البته فیض شهادت به ما قسمت نمی شود بلکه قسمت آن دلیر مردان می شود که با صداقت و صلابت در راه اسلام و قرآن در سپاه خدمت می کنند . قلب آنها از آب زلال نیز پاکتر است. اوقات رضا بیشتر در جبهه ها سپری می شد. او در کردستان بود،در اهواز و در عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت داشت که از تلویزیون خبر آزاد سازی خرمشهر پخش شد . در عملیات عاشورا شرکت داشت، هنگام باز گشت می گفت : مادر دو دوست داشتم که باهم برادر بودند یکی حمید و دیگری وحید بود من نزدیکی های شروع عملیات بود که خشاب گذاری می کردم و به دوستم حمید می دادم او می گفت رضا دعا کن اگر یکی از ما شهید شدیم آن یکی زنده بماند چون ما تنها دو فرزند خانواده هستیم. پدر و مادرمان خیلی غمگین می شوند من گفتم انشا ا… هیچکدامتان شهید نمی شوید و سالم به خانه بر می گردید. بلاخره حمله ساعت ۱۲ شب آغاز شد و در همین عملیات حمید صبح ساعت ۶ شهید شد و بعد از چند ساعتی برادرش وحید به درجه شهادت نائل آمد. رضا می گفت وقتی از حمله برگشتیم به دیدن پدر و مادر آن دوستم رفتم و تنها کلامی که مادرش به ما گفت این بود که ای کاش جنازه فرزندان شهیدم را همراه خود می آوردی ما از سخن این مادر بسیار خجل شدیم .
رضا همیشه از من می خواست که مثل مادر دو شهید باشم و سفارش می کرد که وقتی خبر شهادت مرا به شما اطلاع دادند طوری برخورد کن که دوستان مرا ناراحت و خجالت زده نکنی. زمانی که خبر شهادت رضا را به من دادند ساعت ۹ بود . رضا موقعی که می خواستند برای مرخصی بیایند به من تلفن می زد ولی در آن روزها دیگر تلفن نمی زد و من دلم گواهی می داد که رضا شهید شده است. ساعت ۹ صبح بود که خواهر زاده ام آمد و گفت که ماشینی از سپاه آمده و با عمویم صحبت می کند. بعد از چند لحظه عمویش آمد و گفت رضا شهید شده . ابتدا بسیار ناراحت و غمگین شدم ولی خداوند متعال چنان صبری به من عطا کرد که خود متعجب شدم .