خاطره ی از پدر شهید علیرضا مولایی

شهید علیرضا مولایی ۱۲ روز بود که در مرخصی بود که بعد از مرخصی دوباره برای رفتن به جبهه آماده شد و رفت ولی بعد از مدت کوتاهی دوباره برگشت گفتم پسرم چرا برگشتی ؟ گفت حاجی شما چرا به جبهه نمی روید ؟ گفتم پسرم من بینائی خوبی ندارم و پیر شده ام چندین سال هست که در ارتش خدمت کرده ام و همه آنها به حساب جبهه است الان هم که پیر شده ام و چشمانم نمی بیند با این وضعیت چه کاری از دست من بر می آید ؟ او برگشت و به من گفت حاجی روز قیامت حساب شما از حساب بنده جداست هر چند بنده فرزند شما هستم اما به نظر بنده به جبهه بروی خیلی بهتر است می روی در گوشه ای پیاز را پوست می گیری و این حرف او باعث شد که من در سال ۶۲ به جبهه رفتم تا سال ۷۳ در منطقه بودم دیدم که چشمم همان بینائی قبلی را دارد فهمیدم که حرف آن مرحوم از کجاست ؟ رازی داشت که بنده از آن آگاه نبودم یک روز که او به مرخصی آمده بود و سه روز از مرخصی اش می گذشت صبح بیدار شدم و در اتاقی نماز می خواندم شنیدم که از اتاق پهلویی صدایی می آید نمازم را تمام کرده به اتاق رفتم دیدم که علیرضا در سجده است و میگوید خدایا مرا ببخش او از من بیخبر بود و برگشتم خودم را نتوانستم نگه دارم گریه کردم گفتم خدایا جوان ۱۲ ساله من آن چنان از خدا طلب بخشش میکند و من که پیر شده ام هیچ نمی دانم جبهه کجاست و کار جبهه چیست بعد از مدتی بنده به حج شرفیاب شدم وقتی برگشتم به من گفت : پدر جان برو جبهه من خود سرانه سوار ماشین شده و به قصد جبهه به سر پل ذهاب رفتم و آنجا ماندم در عرض چهار ماه حتی یک روز هم به من مرخصی ندادند رزمندگان اسلام عملیات خیبر را انجام داده بودند بالاخره به من مرخصی دادند وقتی به خانه رسیدم دیدم که علیرضا از عملیات خیبر برگشته و بچه ها و دیگر فرزندانم در خانه ما هستند او را دیدم که چشمش را بسته اند و عینک زده است و یک دستش هم به گردنش آویزان است گفتم : علی جان چه شده ؟ گفت حاجی رفته بودیم عروسی و سعی داشت که ناراحتیش را از من پنهان کند مادرش گفت علیرضا چشمش را از دست داده گفتم چه عیبی دارد ؟ داده که داده و من از او سوال کردم علی جان چطور شد ؟ گفت حاجی جان گفتنی نیست الحمد الله رب العالمین ۵۴ یا ۵۵ با پلم از دشمن گرفته ایم خدا روا ندانست که ما بغداد را فتح کنیم و گرنه ما برای فتح بغداد رفته بودیم صبح روز بعد بچه ها گفتند که علیرضا را باید به تبریز ببریم و هر چه اصرار کردند علیرضا حاضر به رفتن نشد و می گفت مرا به خط عملیات ببرید تا ببینم مناطقی که ما فتح کرده بودیم همچنان در دستمان هست یا نه ؟ و به خاطر معالجه چشمش خواستند او را به تبریز ببرند نرفت و خودش بعد از عملیات به مشهد رفته بود جند روز بعد مرخصی من تمام شد و به من گفت حاجی شما به جبهه بروید و تسویه حساب کنید و به گردان ما گردان ولی عصر (عج) منتقل شوید گفتم : پسرم در سرپل ذهاب تیپ نبی اکرم (ص) این اجازه را به من نمی دهند و با من تسویه نمی کنند و گفت حتما باید این کار را بکنی در آن موقع منصور عزتی که مجروح بود و محمد اوصانلو و آقای مجید بربری به من گفتند شما بروید و در سرپل ذهاب تسویه حساب کنید و به گردان ولی عصر (عج) بروید بعد از عید بود من رفتم و در آنجا تسویه حساب کرده و برگشتم در سال ۶۵ بود که علیرضا با گردان ولی عصر (عج) به مشهد می رفتند گفت بیائید و شما هم با آنها به مشهد بروید من گفتم آشنائی با بچه ها و فرمانده گردان ندارم من با آنها به مشهد نرفتم مرا به همراه خود برد و به رسول وزیری معرفی کرد و از آنجا مرا به جبهه بردند یک روز حدودا ساعت ۸ صبح بود که من و کربلایی جعفر جلوی چادر ایستاده بودیم علیرضا آمد چشمش را از دست داده بود در عملیات خیبر سرش را پایین انداخت و به من گفت حاجی دعا کنید گفتم الان که نیرو در اختیار است گفت این نیروها که نیرو نیستند اینها سربازان قاچاقی هستند کسانی هستند که ما را از پشت می زنند من خودم به تبریز خواهم رفت از آنجا نیرو می آورم و نیروی خودم را خودم خواهم آورد من گفتم پسرم تو که نیرو داری گفت من نیروی خودم را خودم باید از تبریز بیاورم و گرنه با این نیروها نمی شود عملیات را شروع کرده و به آخر رسانید بعد از آن ما به عملیاتی که در کرمانشاه بود و لشکر همگی در آنجا بودند باید می رفتیم دیدم حسین محمدی آمد و گفت مهمان داریم علی آقا گفت اگر خوردنی داری به ما بدهید من مقداری پسته داشتم دادم و ایشان بردند صبح روز بعد علی را دیدم که جلوی چادر نشسته و گردان در آموزش بودند همه در داخل چادر نشسته بودند از قبیل حاجی کلامی و حاجی اصغر اینها باهم شوخی می کردند علی در حال تهیه دوغ بود خطاب به ما گفت از این دوغ بخورید ببینید مزه اش را می دانید ؟ من با شوخی گفتمم من روستائیم شما که شهری هستید دوغ را به من بدهید من مزه اش را بهتر می توانم تشخیص بدهم بعد از انقلاب فعالیت خیلی زیادی داشت و با روحیه بالائی از انقلاب حمایت می کرد یک روز همراه با دوستش اعلامیه ای را از حضرت امام بر سر در امام زاده سید ابراهیم می چسبانیدند و چند نفر بودند که این اعلامیه ها را پاره می کردند در آن روز بود که او را زده بودند و در خیابان بیهوش افتاده بود به من خبر دادند من آن زمان در ارتش بودم.