دست نوشته از شهید رضا زلفخانی (۲)


روز چهار شنبه بود که سرگرد افتخار تازه آمده بود به گردان به مادستور داد که به میدان رفتیم بعد می خواست مرخصی ها را بفرستد ولی فرمانده گروهان نامرد گفت نباید برن برای اینکه فراری زیاد داده بود خلاصه همون روز بود که حسین احمد لو تیر انداز بود و حسین عباس کمک یک پوکه گم کرده بودن سر گروهبان زیاد اذیت می کرد . ۷/۲۶


روز پنجشنبه بود تیمسار رژه می گرفت ولی به هیچ کس خیلی خوب نداد تا ساعت ۱۱ میدان بودیم و قدم آهسته می رفتیم و بعد آمدیم نماز خواندیم و با بچه ها رفتیم به ورزشگاه و یک طالبی گرفتیم و با هم خوردیم و روزهامون گذشت . ۷/۲۷


روزهای تنهایی ما گذشت و برای یادگاری می نویسم همون روز بود که می نویسم که چند نفر از بچه ها سوا کردند و برای امتحان و من هم در بین آنها بودم برای نظام جمع خلاصه اگر سرگذشت خودم را بنویسم باور کن کاغذ تمام می شود خلاصه می کنم اگر می دانستم این روزهای که ندیده بود می بینم قدر سخت گیری را می دانستم .
نه از زیستن نه از کشتن ندارم هیچ پروائی-من از روزی که اینجا پا نهادم ترک سر کردم


روز پنج شنبه بود ما به مرخصی رفتیم و مرخصی از تهران گرفتیم ۵ روز بود رفتیم خونه برای نا خیلی خوش گذشت و زنجان هم خیلی شلوغ بود خلاصه از مرخصی که برگشتم خیلی ناراحت بودم چه میشه کرد اون روز که آمدم آسایشگاه بچه ها آمدن پیش من و بعد از احوال پرسی بچه ها رفتن من خیلی ناراحت شدم همون روزهای یادگاری ما گذشت . ۸/۱۶


در همین مورخه بود که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود و ستاره های قشنگ آسمان پیدا بود ما را از خواب بیدار می کردند و توی هوای سرد می لرزیدیمهمان روز بود که با بچه ها ۵ کیلو انگور گرفته بودیم و دسته جمعی خوردیم خیلی روزهای یادگاری بود بد و خوب گذشت . ۸/۱۳


روز جمعه بود تعطیل بودیم مشهدی صفی ا… به ملاقاتی آمده بود با بچه ها رفتیم در جبهه او را دیدیم و احوال پرسی کردیم تا ساعت ۱ بعد از ظهر آنجا بودیم و شب شد سرگروهبان گودرزی نگهبان بود و همه گروهان را جمع کرده بود به آسایشگاه ما و گفت بیاید بخونید و بچه ها خوندن و رقصیدن و تا ساعت ۹ و بعد خوابیدیم .


روزی بود که صبح روز آفتاب از پشت کوه یواش یواش سر بیرون می اورد و رنگ قشنگ خودش را به روی زمین می زد ما سرباز بودیم و تازه پاسداری را گرفته بودیم و ما پاسدار بودیم ما را بردند پاسدار خانه و رفتیم سر پست دور سیم خاردار بودم از ساعت ۱۲ شب نگهبان بودم و هوا خیلی سرد بود . ۸/۹


روز دوشنبه بود ما را به تیر اندازی بردند از ساعت ۷صبح تا ۵ بعد از ظهر من سری دوم بودم ۲۶ تا تیر بود به کمک گفتم نگاه کن با ۷ گلوله می زدم به روی کوه ولی ۷ به خال می زدم نمره ۵ گرفتم ولی بچه های دیگر پوکه گم کرده بودند خیلی اذیت کردند سینه خیز کلاغ پر بالا کوه پایین کوه قلت خوردن اینقدر اذیت کردن بی حساب صبح صبحانه خوردیم تا ساعت ۵ غروب چیزی نخوردیم همون روز برای ما خیلی یادگازی بود
مسلسل من غریبم یاورم باش مثل مادر غم پرورم باش


روز چهارشنبه بود بعد از ظهر جشن می گرفتن و همه پادگان را جمع می کردند میدان موزیک می زدند و ترانه می خواندند و می رقصیدند خلاصه شب تا ساعت ۱۲ جشن گرفتند و خیلی ترانه ها خوندن شب یادگاری بود همه جمع شده بودند آسایشگاه ما و بچه های خودمون که حسین عباس و علی و آیت ا… و حبیب و رضا و بچه های دیگر روی تخت من نشسته بودیم و حقوق هم می گرفتیم حسین عباسی و حسین احمدلو را تنبیه می کردند و کوله پشتی را پر از سنگ کرده بودند و پشت آنها داده بودند برای اینکه پوکه گم کرده بودند .


روز چهار شنبه بود از صبح تا غروب برف می بارید بعد از صبحگاه آمدیم به آسایشگاه درس خوانیم آه می کشیدیم و ناراحت بودیم قسم به جان خودم اهر اینقدر سرد بود که چه بگم روی تخت که می نشستم پاهایم را می گذاشتم زیر پتو ولی گرم نمی شد بخاری ها ما خراب بود روشن نمی شد همون روز بود که ما را به سینما بردن همین فیلم بود طغیانگر ایرج بازی کرده بود .


روز چهر شنبه بود که بما سردوشی دادن و روز بعد که صبح زود که باد صباح می وزید و دلهای پر از غم ما را روشن می کرد که اون شب ها دراز پر از غم صبح شده بود آفتاب یواش یواش سر از پشت کوه بیرون در می آورد و رنگ قشنگ خودش را بر روی زمین می افکند ما تازه سر دوشی گرفته بودیم و بچه ها خوشخال بودند و اون روزهای که بد گذشته بود فراموش کردیم .