دست نوشته از شهید رضا زلفخانی (۱)

۱۹ ماه رمضان بود روز عزیز ولی ما روزه نبودیم روز جمعه بود ساعت ۲ بعد از ظهر با بچه ها نشسته بودیم پشت آسایشگاه از گذشته ها صحبت می کردیم سر گروهبان سوت زد و همه به خط شدن ، گفت باید پتو ها را بر دارید به سرتون بکشید با یک سوت بالای تخت و با سوت دیگر پایین تخت و بعد گفت به سرتون بکشید و بدوید و هر چه می گفت اجرا می کردیم .
مثل آهو بودم و در دست صیاد-گفتم به صیاد تو منو آزاد بکن- من غریب بی کسم نالان تنها


تا روز۶/۳۱ بعد از ظهر بود ما را بخط کردن و بچه ها شلوق کردن همه ما را تنبیه کردن و سینه خیز بردن خیلی روزهای بدی بود و ناراحت بودیم ولی چه کار می شد کرد دست خودم که نبودم غذا کم بود سیر نمی شدیم .
رفیقان قدر سختگیری را بدانید که من سرباز شدم ناچار بودم


خلاصه صبح ما را بخط کردن و بعد گفتن هر که مریض است بیاد بیرون و من به بهداری رفتم و چند تا قرص گرفتم و خوردم و خوب شدم اگر درد دلم را بنویسم تمام میشود عجب روزهایی بود شب موقع خواب باید لباسها را آنکارت کرد اول کوله پشتی و بعد روپوش شلوار خلاصه روزهای عجیبی بود

ای خدایا تا کی بکشم من آخر


بعد زا ساعت ۱۲ با ابوالفضل تشنه بودیم سایه درخت و زا گذشته ها صحبت می کردیم یک سرباز قدیمی نون می برد گرفتیم و خوردیم ولی سیر نشدیم یک لقمه که مانده بود ۵/۶


صبحگاه بودیم و بازرس آمده بود سربازها را باز دید می کردند می پرسید از غذا وضع خدمت و بعد از ظهر بود من در جبهه رفتم و ۱۰۰ تومان به یک نفر دادم که برای من بیسکویت و انگور بگیرد ولی نامرد برد و دیگر برنگشت . نامردم اگر مرد به عالم دیدم ۶/۶


تا اول روز بود درد دلم را نوشتم و یادگاری سر گروهبان گفت که دستاتون را بگذارید در جیبتان و قلط بخورید باور کن ۵۰ بار چرخیدم و بعد ما را به دم اسلحه خونه بردن تفنگ دادن همون روز ما هم اسلحه دار شدیم شماره اسلحه من ۷۶ بود .
مسلسل لوله خودکار دارد گهی رگبار و گهی تک بار دارد
مسلسل تو برایم یار باشی مثل مادرم تو برایم غمخورا باشی


روز جمعه بود ما تا ساعت ۷ خوابیده بودیم و بعد از بیدار شدن از خواب نظافت کردیم و با بچه ها به در جبهه رفتیم و دو تا هندوانه گرفتیم و خوردیم و ۲۵ تا بیسکویت من خودم خریدم و فروختم و بعد ما را در انبار بردن و برایمون فانوسقه و کوله پشتی و کلاه آهنی دادند و بار ما را زیاد کردند .


بعد از همه کارها ما را به صحبگاه بردن و به ما خیلی خوب دادن و بعد از نهار خوردن ما را به خط کردن و رژه بردن خوب نرفتیم سینه خیز بردن و کلاغ پر بردن و بعد از شام ما را به آشایانه بردن و خواننده آمده بود و ترانه می خواند و تماشا کردیم و بعد از تماشا برگشتیم و خوابیدیم .


یک روز ما را به صحرا بردن از در ژاندارمری که بیرون رفتیم برای اینکه خیلی وقت بیرون نرفته بودیم بچه ها شخصی داشتن بیسکویت می فروختند سربازا خیلی بیسکویت و انگور خریدند و خوردند وقتی که رسیدیم به تپه آموزشی همه جا را نگاه می کردیم و از هوای آزاد لذت می بردیم و بعد که برگشتیم ساعت ۱۲ تفنگ ها را باز کردیم و تمیز کردیم . ۲۴ /۷


همون روز بود که به تیر اندازی رفتیم از ساعت ۵/۷ تا ساعت ۳ نفری ۲۶ تیر دادند ۶ تا قلق و ۲۰ تا با ارزش وقتی که دستور آتش دادند ۶ تا تیرها را به کوه زدم عشقی و ۹ تا وسط خال و ۶ تا خال دومی و ۷ تا خال سومی زدم و افسر تیر گفت که خیلی خوب است خلاصه یک پوکه گم کردم و دو تا هم چوب خوردم و بچه های دیگر هم گم کرده بودند ما را هم تا ساعت ۳ نگر داشتند .خواهم پس از مرگ ای مادر من – تا تو از پرچم ایران بدوزی کفن من ۷/۲۵


روز جمعه بود تعطیل بودیم بعد از شستن لباس با چند تا بچه ها رفتیم چند کیلو میوه گرفته بودن با هم خوردیم و اون روز برای ما خوب گذشت ۷/۲۸


روز یکشنبه بود ما را به بی قاری بردن و رفتیم مخابرات سیم کشی تا ساعت ۱۲ کار کردیم باران می آمد به آسایشگاه آمدیم بعد از خوردن نهار به میدان تیر رفتیم و بچه ها پوکه گم کرده بودن گشتیم ولی افسوس پیدا نکردیم آمدیم در جبهه یک مقدار بیسکویت گرفتیم و آمدیم . ۷/۳۰