دست نوشته شهید اصغر محمدیان (انتقام خون شهیدان)

روز یکشنبه ۵۹/۱۰/۲۱

امروز باران به شدت می بارد توپخانه خودی و دشمن به طور متناوب کار می کند. امروز نیز مثل روزهای قبل گذشت و اتفاق مهمی نیفتاد . شب ساعت ۸/۳۰ بود که یکی از برادران آمد اعلام آماده باش کرد و گفت که امکان دارد عراقی ها از طرف رودخانه حمله کنند آماده شدیم من باد گیرم را برداشتم و قسمتهایی از آن که پاره شده بود کمک برادر قاسمی با چسب تعمیر کردم در این موقعه برادر رضا حسینی آمد و گفت که من و برادر ابو بصیری و وسایلم را بردارم و بردیم و از آنجا هم با چند تن از برادران به طرف رودخانه که اگر احیاناً دشمن حمله کرد دفاع کنیم .

در این چون برادر دلجوئی نگهبان بود برادر امانی گفتند که چون ایشان نگهبان هستند من بیام .چون تیربار چی هم هستم من موافقت کردم. هر سه به راه افتادیم نزدیکی های پل بودیم که برادر ابو بصیری پایش پیچ خورد و بعد از متوجه شدیم که شکسته.

رفتیم زیر پل هفت نفر از برادران با سلاح های خود آماده بودند. خواستیم حرکت کنیم که برادر ابو بصیری گفت که من هم بیایم ولی من با همه اصرار او مخالفت کردم .به ستون شدیم برادر عباسی مرا سر گروه کرده بود در هر صورت حرکت کردیم من و پشت سرم برادر امانی و بقیه برادران با زحمت زیادی کنار رودخانه رفتیم چون هم باران می بارید و هم زمین لغزنده بود در کنار رودخانه برادران را تقسیم کردیم و برادر امانی برادر غابت و برادر نجفی سه نفر به یک سنگر رفتند.

من به برادرم امانی گفتم که شما مسئول این سنگر باشید بعد از تقسیم تمام برادران من خود همراه برادر حسنی داخل یک سنگر بودیم که در این موقع یکی از برادران اصفهانی گفت که دو نفر زخمی شدند در این جا یاد آور شوم .عراقی ها همیشه قبل از حمله چند دفعه ایی با آتش شدید تو پخانه محل حمله را می کوبیدند و امشب نیز چنین کاری را کرد و مجال راه رفتن نمی داد. پشت سر هم خمپاره منور شلیک می کرد و بعد از گلوله ای توپ و خمپاره بود که می افتاد که در چند جا قبل از این که به سنگر خودم برسم چند گلوله توپ و خمپاره در چند متری من به زمین افتاد و منفجر شدند ولی من ترکش را نخوردم در هر صورت بعد از شنیدن خبر زخمی شدن برادران من بلافاصله از سنگرم بلند شدم. خواستم بروم سپس زخمی هایی که یکی از برادران اصفهانی گفت که یکی از زخمی ها در تدارکات است رفتم به تدارکات برادر غائب را دیدم او گفت من و برادر امانی و نجفی در یک سنگر بودیم که یک گلوله توپ افتاد و منفجر شد و در این لحظه برادر امانی گفت که من ترکش خوردم و از دیواره سنگر غلت خورد آمد پایین و من بلند شدم و آمدم کمک بیاورم و برادر نجفی رفت بال سر برادر امانی که در این لحظه سه خمپاره دیگر نیز به همان نقطه افتاد که برادر نجفی نیز بر اثر ترکش این خمپاره ها شهید شده بود .

او می گفت هر موقع که آمدم کمک بیاورم یک گلوله خمپاره افتاد روی خانه ایی که من از کنارش رد می شدم و آن جا را خراب کرد و پای من زیر آوار ماند و خودم را با زحمت به آن جا رساندم و خبر زخمی شدن برادران را دادم و برادران رفتند ولی آنها را پیدا نکردند.

من بعد از شنیدن برادر غائب با یکی از برادران اصفهانی برادر امینی که با هم برادران را در سنگرها تقسیم کرده بودیم به طرف سنگر برادر امانی و نجفی رفتیم و بعد از رسیدن به سنگر آنجا را گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم هوا خیلی تاریک بود نمی شد جایی را دید فکر کردیم برادران خودشان به بهداری رفته اند می خواستیم بر گردیم که من صدای خرخر شنیدم به طرف صدا و جلو رفتم و دیدم برادر امانی چونباتمه نشسته صدایش زدم ولی جواب ندادبه برادر امینی گفتم که برو و من سر برادر امانی را بلند کردم که در این هنگام کلاه آهنی از سرش افتاد خون داخل آن به زمین ریخت و من متوجه شدم که برادرم از ناحیه سر زخمی شده و دستم را بر سرم کشیدم و محل اصابت ترکش را پیدا کردم و دستمال مادرم را از گردنش باز کردم و محل زخمم را با آن بستم و دکمه هایش را باز کردم تا راحت تر نفس بکشد. سرش را به بغلم گرفتم و صدایش زدم زدم بعد از چند دقیقه او فقط ۲ بار گفت هاه هاه ولی صدای خرخر گلویش مهلت نمی دادحرف بزند.

من دیدم امید به زنده ماندن برادرم نیست شروع کردم به خواندن سوره های کوچک قرآن .او خودش نمی توانست حرف بزند و تقریبا بیهوش شده بود در این لحظه دشمن یک خمپاره – منور شلیک کرد که بالای سرما روشن شد و در این لحظه من صورت برادرم را دیدم که غرق خون بود و برادری که همیشه سجده می کرد بعد از سجده بلند و با ما حرف می زد در این لحظه معبود خود را یافته بود و به سوی او سجده کرده بود ولی دیگر بعد از سجده حرف نمی زد و براستی که سجده چه جای مهر زیبای بر پیشانیش انداخته بود در زیر خمپاره نور چه جلال شکوهی داشت.

صورت برادرم ترکش به پیشانی او اصابت کرده بود و من فقط محل خارج شده ای ترکش که بزرگتر بود لمس کردم و بسته بودم و در این لحظات بود که برادرم در درون خود مشغول راز ونیاز با معبود و معشوق خود بود و عقل و هوش من چون گنجایش چنین لحظاتی را نداشت نمی توانست درک کند. برادرم جلیل چه لحظات با شکوهی را با معبود خود می گذراند لحظاتی که بعد از چند دقیقه پس از آن به سوی معشوق خود پر کشید و روح خود را از این کالبد کوچک آزاد کرد و با دنیای مادیات و داع گفت و وارد دنیای ومعنویات شد.

دنیایی که فقط انسان های با ایمان و مومن با آن راه دارند من در این لحظات پر شکوه ناظر چنین پیوندی بودم. پس از چند لحظه دیدم خبری از برادر امینی نشد. خواستم خود برادرم را به بهداری ببرم ولی نتوانستم چون بدنش بی حالت بود و سنگین در این هنگام دو نفر از برادران آمدند اسلحه خودم و کلاه آهنی برادر امانی را به یکی از آنها دادم و به کمک دیگری برادرم را از زمین بلند کردیم و به طرف بهداری بردیم.

در راه برادران برانکارد می آورند و برادر امانی را داخل برانکارد گذاشتیم و فوری به بهداری بردیم. هنوز برادر شهید نشده بود و نفس می کشید در بهداری برادر کمک های اولیه را به جای آوردند من پیراهن برادرم را در آوردم تا راحتر نفس بکشد. در این موقع آمبولانس حاضر شد برادر را در داخل آمبولانس گذاشتیم و من برادر امینی و راننده آمبولانس با هم حرکت کردیم در بهداری برادران هب من یک کپسول کوچک اکسیژن دادند و بعد از مشقت زیاد به جاده اصلی رسیدیم من در بین راه به برادرم نفس مصنوعی می دادم و قلبش را ماساژ می دادم ولی نفس برادرم دیگر نمی آمد نا امید شدم و دست از تلاش برداشتم ولی چند لحظه بعد دیدم نفس بلندی کشید و من خوشحال شده و دوباره شروع به دادن تنفس مصنوعی کردم ولی دیگر بی فایده بود چون برادرم آخرین نفس را کشیده بود و بعد از آن همه تلاش که کرد بالاخره به لقاء الله پیوست .

در این موقع بود که از خدای بزرگ خواستم که مادامی که انتقام خون شهید را نگرفتم مرگ را بر من غالب نگرداند در هر صورت دست و پای برادرم را راست کردم و چشمهایش را بستم و به صورت او خیره شدم صورتی که زیر نور گلوله های منور به رنگ مهتاب بود و نورانی صورتی که چند لحظه قبل از رنج و درد در هم رفته بود اکنون کاملاً آسوده و بشاش بود پیکرش نیز بی جان و آرام افتاده بود

پیکری که ۲۳ سال روحی را در خود نگه داشته بود که شایسته پیوستن به خدا بود و من آرزو کردم که چنین پیکری داشته باشم تا بتوانم امانتی که خدا به من سپرده از آن به خوبی نگهداری کنم و بعد با افتخار آن را به خدای خود تقدیم کنم و راستی که جلیل چه امانت دار خوبی بود و چه با شکوه از این امانت نگهداری کرد و چه با خلوص نیت و با تمام وجود آن را به خدای خود باز پس گردانید.

آمبولانس با سرعت هر چه تمام جاده را در می نوردید و پیش می رفت. راننده چراغ های آمبولانس را روشن کرده بود و با سرعت می رفت سطح جاده لغزنده بود. به برادر راننده گفتم که آهسته تر برو برادرم شهید شده. بعد از پیمودن راهی به بهداری دارخوئین رسیدیم و برادرم را روی یکی از تختها گذاشتیم. من وسایل برادرم را از جیب هایش در آوردم.

برادران بهداری بعد از ثبت نام برادر شهیدم در دفتر بهداری آماده شده اند که پیکر پاک او را به ماهشهر ببرند. درست در آخرین لحظات وداع با برادر همسنگرم یادم افتاد برادرم به عطری که من داشتم علاقه زیادی داشت .عطرم را از جیبم در آوردم و تمام آن را به صورت و پیراهن او پاشیدم ولی مگر می شد از او دل کند ولی با این همه علایق باید از هم جدا می شدیم من دیگر نمی توانستم پیش او بمانم چون لیاقتش را نداشتم چون او به خدای خود پیوسته و من لیاقت چنین موهبتی را نداشتم که با او همراه باشم.