خاطره ای از شهید حسین علی محمدی

من در حدود ۲ سال پیش در یکی از پایگاههای بانه ایشان فرمانده آن پایگاه بودند با ایشان آشنا شدم در همان لحظات اول بر خورد رفتار و کردار وی چنان خوب و با صفا بود که مرا به سوی خود جذب کرد و با هم رفاقت صمیمانه را آغاز کردیم و در حدود یازده ماه با هم در بانه بودیم و ایشان تا آن موقع فرمانده گروهان شده بود و من در جای دیگر بودم ولی بعضی وقت ها به پیش او می رفتم وقتی یازده ماه با هم در بانه بودیم و ایشان تا آن موقع فرمانده گروهان شده بود و من در جای دیگری بودم ولی بعضی وقت ها به پیش او می رفتم وقتی یازده ماه ایشان به پایان رسید
ازبانه پایانی گرفت و به زنجان آمد و من هم یک ماه بعد ایشان به زنجان آمدم و دیدم که ایشان در قسمت حفاظت استانداری مشغول خدمت بود در یکی از روزها ایشان را در سپاه ملاقات کردم بعد از دیدار و احوال پرسی و کمی صحبت وی گفت که با این وضعی که زنجان دارد نمی توانم در این جا بمانم بعدهاا که با هم در شهر می گشتیم و بی تفاوت جبهه را نشان دادن آدم های فاسد و خلاف کار به من گفت دلیل این که نمی توانماینجا بمانم این هاست این ها آزادانه در شهر هر کاری را می کنند و کسی هم نیست جلوی این ها را بگیرد و من با دیدنبانن ها بسیار ناراحت می شوم خلاصه من بیش از چند روزی در زنجان نماندم و به بانه رفتم و بعد از چند ماه دوباره به مرخصی آمدم ایشان گفت چند روز دیگر به بانه میروم ؟ گفتم ۱۵ روز دیگر گفت صبر کن تا من حکم بگیرم تا با هم برویم من گفتم شما که تازه از آنجا آمده ای برای چه می خواهی باز بر گردی گفت که تصمیمی گرفته ام که تا عمر دارم در جبهه بمانم آنقدر باشم تاذ در راه خدا شهید شوم بالخره ایشان بامن به بانه آمد و در منطقه به عنوان فرمانده گروهان در گردان حمزه سید الشهدا مشغول خدمت شد ایشان در مدت بیست روز ان قدر در آنجا فعالیت کرد و لیاقت نشان داد که مسئولین تشخیس دادند که ایشان لیاقت و مسئولیت پذیری بالاتری را دارند این بود که ایشان راد به عنوان معاون گردان معرفی کردند وچند روز بعد که در حدود ۲۹روز از مامورت ایشان می گذشت کاروان کربلای یک به بانه آمد که در حدود هزار نفر سهم بانه بود که باید بین پایگاههای بانه تقسیم می شد و از طرفی در بانه پایگاه هایی است که خیلی از بانه دور است و قرار بود که به ان پایگاه ها هم نیرو ببریم و چون زمستان بود و ووسیله نقلیه نمی توانست به آن پایگاه ها برود و ماموریت بسیجی های آن پایگاه ها تمام شده بود و تردد ضد انقلاب در ان محور زیاد نشده بود و نا گفته نماند که ایشان در همان محور قبلاً فرمانده گروهان بود ما مجبور شدیم به هر قیمتی شده نیروها را به آنجا برویم و با ۴۵ نیروی با پای پیاده به سوی آن پایگاه حرکت کرده ساعت ۸ صبح ازگروهان با هماهنگی و تجهیزات کامل حرکت کرده ۴۰ تا ۵۰ کیلومتر پیاده رفتیم ساعت ۵:۳۰ الی ۶ بعد از ظهر واقع در روستای به نام شیبانجر رسیدیم که بالای آن روستا پایگاه ژاندارمری مستقر بود و من برای هماهنگی خواستم به پایگاه ژاندارمری بروم مسئولیت نیرو را به حسین دادم و خودم به طرف پایگاه حرکت کردم که دیگر هوا داشت تاریک می شد مقدار راه رفته بود که خداوند مرا منقلب کرد و به طور کلی از رفتن به پایگاه منصرف شدم و از طرفی نیز خودش برای شناسایی بهد روستا رفته بود و با خودش یک نفر را برده بود و وقتی من به پیش نیرو آمدم سوال کردم حسین کو ؟ گفتند به روستا رفته و من بلات فاصله نیرو را به صورت کمین در اطراف روستا سازماندهی کردم و حسین نیز به محض اینکه وارد روستا شده بود ۱۵۰نفر ضد انقلاب رو به رو ششده بود و حاضر نشده بود برگردد و به دوستش گفته بود که من در اینجا ضد انقلاب را سر گرم می کنم وتو برو به نیرو خبر بده که بعد از درگیری ایشان با ضد انقلاب که رگبار به اسلحه اش را به دشمن باز کرده بود و بعد از ه حلاکت رساندن چند نفر از دشمنان اسلام خود نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمد.شهید حسین علی مهدوی خود را فدای ۵۰نفر نیرو کرد به طوری که اگر ایشان درگیر نمی شد ما از وجود ضد انقلاب مطلع نمی شدیم و همگی قتل عام می شدیم و خود شهید حسین اگر می خواست در گوشه ای پنهان می شدو شاید هیچ آسیبی نمی دید ولی این کوچکی در وجود بزرگوار شهید حسین علی محمدی نبود چنان که شجاعانه به مقابل دشمن شتافت و چون کوهی استوار مقاومت کرد و نیرو ها به شنیدن صدای تیر اندازی از درگیری وی مطلع شدیم ودرگیری ما حدود ۳۰الی ۴۵دقیقه طول کشید و ایشان به آرزوی چند ساله خود رسد و در روز ۲۹ماموریتش به شهادت رسید
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.